کاش زندگی از آخر به اول بود…
پیر بدنیا می آمدیم…
آنگاه در رخداد یک عشق جوان میشدیم
سپس کودکی معصوم می شدیم و در
نیمه شبی با نوازش های مادر آرام میمردیم…
کاش زندگی از آخر به اول بود…
پیر بدنیا می آمدیم…
آنگاه در رخداد یک عشق جوان میشدیم
سپس کودکی معصوم می شدیم و در
نیمه شبی با نوازش های مادر آرام میمردیم…
مردى از اهل حبشه نزد رسول خدا
صلوات الله علیه و آله آمد و گفت : یا رسول الله ! گناهان من بسیار است.
آیا در توبه به روى من نیز باز است ؟
پیامبر (ص) فرمود : آرى ، راه توبه بر همگان ، هموار است. تو نیز از آن محروم نیستى.
مرد حبشى از نزد پیامبر (ص) رفت. مدتى نگذشت که بازگشت و گفت :
یا رسول الله ! آن هنگام که معصیت مى کردم ، خداوند ، مرا مى دید ؟
پیامبر (ص) فرمود : آرى ، مى دید.
مرد حبشى ، آهى سرد از سینه بیرون داد و گفت : توبه ، جرم گناه را مى پوشاند ؛ چه کنم با شرم آن ؟
در دم نعره اى زد و جان بداد.