قاصدک
زندگی باید کرد گاه با دل تنگ
همتی بایدت چوقطره بر سنگ
اینکه طوفان خزان گل است
ساقی پیمانه حیران دل است
ما را چه چیز که چی باشد
بی غم دنیاوکی به کی باشد
مهم آنکه پای تو در میان باشد
زلف گیسوی توچوپرنیان باشد
با نام تو مژگان بارانی شود
تپش این قلب هم آنی شود
خوشم از آنکه با بال رویا پر می کشم
هرآن که خواهم به سرایت سرمی کشم
لیک...!
تو کجا و من کجا فاصله قرنهاست
دانی دراین سو قاصدکی تنهاست؟
این قاصدک ما لانه ندارد
بی پناه است وخانه ندارد
می شود به کلبه ات راهش دهی؟
دمی بربالین خویش پناهش دهی؟
چه رنجها که به شوق دیدار تو کشید
چه دردها که به عشق تیمارتوچشید
قاصدک فرسنگها راه آمده است
باکوله باری زغم وآه آمده است
بگذاربگرید دلی سیرو ناله کند
تاآندم که مژگان توهم ژاله کند
می دانی قاصدک ازکجا آمده است؟
به امیدزقریب عرش خداآمده است
حالابگو...
می شود به کلبه ات راهش دهی؟
دمی بربالین خویش پناهش دهی؟
- ۹۲/۰۷/۳۰